|
من عاشق شده بودم . این را خوب میدانستم . فقط جای مامان خالی بود و هشدارهای مداومش . و آن انگشت بلند اشارهاش که توی هوا با ریتمی خاص تکان دهد و بگوید که موهایم را پریشان نکنم . که وقتی موهایم را میبافم زیباتر از همیشه میشوم . که خط چشم ملاحت چشمانم را خراب میکند .
من عاشق شده بودم . معلوم بود . جلوی آینه میایستادم و به چهرهام زل میزدم . انگار خودم را تازه میشناختم . چرا فکر کرده بودم که پیر و خستهام ؟ چرا خال گوشهی چشمم را مثل زگیل دیده بودم ؟ خال به این زیبایی ! قهوهای تیره روی پوستی مهتابی . چین گوشهی لبم هم هنوز آنقدر عمیق نشده که توی ذوقم بزند . گودرون که چند روز بعد از تولد پنجاه سالگیاش عاشق شد، غبغب نیمکیلوییاش مثل دنبه آویزان بود . گودرون ؟ اینبار که دیدمش یادم باشد دوباره غبغبش را نگاه کنم . نیم کیلو بود ؟ نه . راستی مثل دنبه بود ؟
من عاشق شده بودم . درست بود . گاهی خودم را با لبخندی بیموقع غافلگیر میکردم . خانم کارمند ادارهی کار وقتی رویش را به من کرد و با احتیاط گفت که اینبار هم نمیتواند به من کاری را معرفی کند ، از آرامش غیرمنتظرهی من جا خورد . با همان لبخند گفتم که تقصیر شما نیست، خانم شاتس . گناهکار اصلی دم و دستگاه اقتصاد جهانی ست . پسرم وقتی از مدرسه برگشت و گفت که دیکتهاش را چهار نوشته ، از پاسخ منطقی من یکه خورد . گفتم که از یک تا شش مخصوص دانشآموز است . نمرهات بد نیست ، پسرم . دوباره دستم را تکان داد و بلند گفت که چهار گرفته است ، چهار .
من عاشق شده بودم . همه جا آن مرد چهل و شش ساله را میدیدم . هر جا میرفتم با من بود . در من بود . وای ! حالا چه کار کنم ؟ چطور آنرا از همسرم پنهان کنم ؟ پسرم را چه کار کنم ؟ حالا چه وقت عاشق شدن بود ؟! عشق در دههی چهل . در میانسالگی . مسخره نیست ؟ همه چیز در من با تآخیری چند ساله شروع میشود . درست وقتی چندتا از دوستانم تصمیم گرفتند سیگار را برای همیشه کنار بگذارند ، هوس پکزدن به سیگار مدتی بود مرا عجیب کلافه کرده بود . اما از آنجا که تزهای ضد سیگار را بلغور کرده بودم ، خجالت میکشیدم . با اینحال روزی با پاکت سیگاری که در کیفم مخفی کرده بودم به خانه آمدم . همسر و پسرم را با هزار کلک وادار کردم تا خانه را ترک کنند. صدای بسته شدن در را که شنیدم پریدم توی بالکن و سیگار کشیدم . یا وقتی دوستم ناهید مدتی بود کفش طبی و مخصوص خریده بود تا بتواند راحتتر راه برود ، من تازه داشتم به کفش پاشنهبلندی که دو هفته پیش خریده بودم ، عادت میکردم . همه چیز از یک ایمایل شروع شد .
سلام آذر جان . با روزگار چطوری ؟ بالاخره مقاومت تو هم شکسته شد و به اینترنت وصل شدی. مثل اینکه نمیخواستی آدرس ایمایلت را به من بدهی ؟ اما من زرنگی کردم و آن را از فاطی گرفتم . تا به من گفت که با تو ارتباط اینترنتی دارد، به او گفتم که تو آدرست را به من دادهای و من متاسفانه آنرا گم کردهام . به من فحش نده . خواهی فهمید که حقهباز نیستم . بدون مقدمه بگویم که در من یک حس نسبت به تو هست . نوعی حس که از یک دوستی معمولی قویتر است . سالهاست دارم آن را با خودم میکشم . به خیال من هم حق بده که گاهی بپرد . و گاهی روی شاخهای بنشیند . بارها خواستهام به شکلی به تو حالی کنم . اما نمیدانم چرا نمیتوانستم . چرا نشد . دلم میخواهد که این نامهی کوتاه آغازی باشد برای یک دوستی خیلی عمیق بین من و تو . منتظر پاسخت میمانم. راستی بهمن چطوره ؟ ساسان را ببوس . صد بوسه برای تو .
ایمایل را که خواندم، اول دستپاچه شدم . بعد دلم لرزید . بعد هم خیره ماندم به صفحهی کامپیوتر و نگاهم گم شد میان جملاتی که ناگهان محو میشدند . یا باد میکردند و برجسته میشدند و توی صورتم میخوردند. همه چیز انگار یک خیال آشفته بود . مثل لحظهای بود غیرواقعی . دور بود و فرار . نزدیک بود و غیرقابل باور .
پیچش نفسی سنگین را توی سینهام حس کردم . دلهرهای ناآشنا از سینه ام بالا آمد و به شقیقههایم کوبید . دوباره نامه را خواندم . در آن نوعی مهربانی ناشناس بود همراه با دردی سبک . منصور را میشناختم . از دوستان بهمن بود . هر دو در ایران مدیریت صنعتی را خوانده بودند . سال آخر دانشگاه بود که با هم کار سیاسی را شروع کردند . بعد از انقلاب ما توانستیم فقط پنج سال آن بحبوحهی هراسانگیز سیاسی را تاب بیاوریم . منصور چیزی نزدیک به بیست سال در ایران ماند . تا وقتی که به قول خودش اوضاع آنقدر بیربط و بیهنجار شد که زندگی دیگر چیزی نبود جز نکبتی سمج و چسبناک . این حرف را دقیقه ی اولی که به خانهی ما رسید ، زد . من که داشتم به افتخار ورودش شیشهی شراب را باز میکردم، سرم را بالا کردم . ساکت نگاهش کردم و گفتم : " نکبتی سمج و چسبناک! عجب تشبیه زیباییست از آن فضای زشت و بیریخت! " و او به چهرهام لبخند زد : " فضای بیریخت . فضا واقعا بیریخت است . " دو سه روز بعد منصور تقاضای پناهندگی داد و به هایمی در جنوب منتقل شد . ارتباط ما هم محدود شد به تلفن گاه به گاهی بهمن به او . کار اقامت و این حرفها که رو به راه شد به برلین رفت . همان موقع به من تلفن کرد . آدرسش را داد و اصرار کرد که به او سر بزنیم . صدایش گرم بود و پر جوش . اما من نتوانستم او را آنطور که باید، بپذیرم . جنینی هفت هفته توی بدنم جاخوش کرده بود و من آشفته و در هم در تکاپوی سقط آن بودم . توی این فاصله دو سه بار او به هانوفر آمد و یک بار هم ما به برلین رفتیم . بهمن زیاد دنبال رابطهی سفت و سخت با او نبود . میگفت که چهل و چندی از عمر نحسش میگذرد اما هنوز نتوانسته برای خودش یک زندگی با ثبات رو به راه کند . فقط بلد است لنگش را دراز کند، با موهای سینه و گردنش بازی کند و دو ساعت در مورد حرفی پوچ سفسطهی پشمی ببافد . صدای بهمن که توی راهرو پیچید، کامپیوتر را خاموش کردم . قرار بود به شهر برویم ، حراج لباس را نگاه کنیم، گشتی بزنیم و ساسان را مثل همیشه به مک دونالد ببریم و بعد هم به خانه برگردیم . توی راه و فروشگاه تمام تلاشم این بود تا حالتم را طبیعی جلوه دهم . اما باز چند بار بهمن سرزنشم کرد . یک بار که واقعا نصف جان شدم . انگار که مرا حین ارتکاب جرمی سنگین دستگیر کرده باشد . دستش را روی شانهام زد و با تمسخر گفت : " با هر کس که هستی سلام مرا بهش برسان . " زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم: " اذیت نکن ، بینمک . فضول بیمزه . " بهمن بسیار باهوش است . نگاه و دقتش مرا تسخیر میکنند . کم پیش آمده موفق شوم واقعهای را برایش تا به آخر تعریف کنم . فورا میپرد میان تعریفهای من . تمام لابدها ، شایدها و حتماهای ماجرا را پشت سر هم میشمارد . میخواهد هر طور شده پایان ماجرا را خودش حدس بزند . شاخکهایش آنقدر قوی و حساسند که میتوانند پنهانترین خیال مرا بو بکشند . تا چندی پیش به هوش سرشارش میبالیدم و گاهی تیزی خارقالعادهاش را هوسانگیز میدیدم . از شهر به خانه برگشتیم . تا شب ناآرام و بلاتکلیف توی اتاقها چرخیدم . جمع و جور کردم . بیآنکه بدانم چه چیزی را جمع و کدام ناجور را جور میکنم . وقت خواب ساسان که رسید ، کنار تختش نشستم و برایش قصهای بی سر و ته گفتم . اما بیشتر عصبانیاش کردم تا برای خواب آمادهاش کنم . بهمن رفت که به دوستش سر بزند و به قول خودش لبی تر کند . ساسان هم بالاخره بعد از غرزدنهای معمولش به خواب رفت . به اتاق آمدم و رو بهروی کامپیوتر نشستم . ایمایل صبح را با ترسی کودکانه باز کردم و نامه را برای چندمین بار خواندم . حالا مانده بودم جوابش را بدهم یا نه . اصلا چه شکلی جوابش بدهم . کجای این نامه مرا به این باور میرساند که او شاید به من دلباخته باشد ؟ کدام جمله مرا بیش از اندازه زیر و رو کرده بود ؟ چشمم به آخر نامه افتاد و به صد بوسهای که روی صفحهی کامپیوتر می لغزیدند و وسوسهام میکردند . سرانجام پس از نیم ساعت کلنجار با ذهن پراکندهام نوشتم : منصور جان سلام ( ناگهان صدای امروز صبح بهمن توی گوشم پیچید که گفته بود سلام مرا هم بهش برسان . ) من هم اتفاقا گاهی به یادتم . بالاخره هر طور باشد ما زمانی دراز است که همدیگر را می شناسیم . اینجا غربت است و دست و بالهامان بسته . آدم مجبور میشود رابطهها را نگه دارد . با هم بماند تا کمتر اذیت شود . من هم خوشحال میشوم از اینکه دوستیمان را عمق ببخشیم . بهمن هم خوب است و سلامت را میرساند . ساسان امسال کلاس سوم است و کماکان مشغول شیطنت و این حرفهاست . وقت کردی به ما سر بزن . قربانت آذر . کلیک کردم و نامه را فرستادم . باز که نامهاش را خواندم و بوسهها که قلقلکم دادند، از جواب محتاطانهای که داده بودم ، دلم سوخت . کامپیوتر را خاموش کردم . بهمن که برگشت من مشغول خواندن رمان بودم . به من و به رمان نگاهی کرد و بیآنکه کلامی بگوید مرا بوسید و به رختخواب رفت . گیج بود و نیمه مست .
ساعتهای زیادی را در تخت پنهانی غصه خوردم و یواشکی ذوق کردم . سرشار بودم . خاطراتی را که از منصور مانده بودند ، آرام آرام از ته ذهنم بیرون کشیدم . بازشان کردم . لمس و تجزیهشان کردم. اتاق از سایهی منصور پر بود . از روی پرده موج برمیداشت و روی لحاف جمع میشد . توی قفسههای کتاب وول میخورد . روی پوستم مینشست و روی پلکهایم که داشتند بسته میشدند.
ساعت شش بهمن خودش را برای رفتن به سر کار آماده میکرد. منتظر ماندم تا در را ببندد . همینکه مطمئن شدم پلهها را پایین رفت ، از تخت بیرون پریدم و جلوی کامپیوتر نشستم . منصور ده دقیقه بعد از فرستادن ایمایلم، جواب مرا نوشته بود . از خونسردی من گله کرده بود . بیآنکه از محبتش کاسته شود . واژههایش نرم بودند و سبک . لطیف بودند و آرام . مهربان بودند و نوازشگر. بیهیچ زحمتی از منفذهای پوستم میگذشتند و مرا غرق میکردند توی دریایی زلال ، گرم و امن .
دومین ، سومین و چندمین ایمایلها رد و بدل شدند . برنامهی صبحگاهی من این شده بود تا همینکه بهمن پایش را از در بیرون میگذارد دستپاچه خودم را برسانم جلوی کامپیوتر. با هیجان آن جعبهی جادویی را باز کنم و بگذارم عطر هزاران مهرگیاه مرا مست کند . توی یکی از همین صبحها بهمن از خانه که بیرون رفت بلافاصله برگشت . گویا چیزی را فراموش کرده بود . وقتی مرا پای کامپیوتر غافلگیر کرد پاک مات ماند . سرزنشم نکرد . اما برایم بس بود که بگوید: "همین الان که توی تخت بد جوری نفس خواب میزدی ، عزیزم . " تمام اعصابم به هم ریخت . فهمیدم که باید حسابشده کارم را به پیش ببرم .
نوعی گیجی بیسابقه مرا در خودش گرفته بود . بیقرار بودم . دیگر از برنامهی روزانه و کلیشهای من خبری نبود . وقتم را طوری تنظیم کرده بودم تا بتوانم ساعتهای مطمئن و بیدردسری را به پاسخگویی و درددل با منصور بگذرانم . تمام روز واژهها را مزهمزه میکردم . درونم داغ میشد و شلوغ . تنم پر میشد از جنبش کلامش . لبریز میشد از تشبیههای زیبایی که معلوم نبود تا آن روز در کدام قسمت از ذهنم پناه گرفته بودند .
منصور زیباترین شعرش را به من هدیه میکرد . همینطور سالمترین شرابها و زیباترین مستیها را . مرا تا صبح پای خوشرنگترین آتشها مینشاند و برایم عریانترین قصیده را میخواند . من پیالهای از شبنم صبح پاییزی را به او میبخشیدم . زیباترین رنگهای پاییز را نثارش میکردم و تکهی کوچک آبی آسمان را به او میدادم که در زمینهی خاکستری زمستان میدرخشید . آفتاب را پیشکشش میکردم و قشنگترین تمثیلها را به پایش میریختم . او احساس مرا تحسین میکرد و من روح پرتلاطمش را نوازش میکردم . هر دو رها شده بودیم توی دنیایی بیگزند و بیملال . دنیایی پر عطوفت و بیدغدغه . توی دنیایی که بسیار متفاوت بود از دنیای چند هفته پیشمان . هر دو توی جنونی از جوانی که میدانستیم با چهل سالگی سر سازش نداشت غوطه میخوردیم . از من سرحالتر و آرامتر پسرم بود . کار دلخواهش را میکرد . به نظر میآمد که از این مادر جدید بسیار راضی است . آنقدر پافشاری نمیکردم که کلاس گیتار برود . برای چند دقیقه دیر برگشتنش از بیرون به خانه سین جیمش نمیکردم . برای خوردن یک شکلات یا یک لیوان کولای اضافه مجبور نبود التماسم کند . خودم را هلاک نمیکردم تا پوشههای درسیاش را مرتب کند یا یک ربع به نه باید توی تختش باشد و آماده برای خواب . به بهمن غر نمیزدم که چرا به جای هلو سیب خریده است و به جای یک بسته نان دو بسته خریده است . یا چرا تاریخ مصرف شیر را نگاه نکرده است . خشونت و فریادهای گذشته جایش را داده بود به نوعی آسودگی خیال . به نوعی خوشی خوابآور . حاضر نبودم آن آرامش خاطر را به هم بزنم . میخواستم زمان مال خودم باشد . دورش را حصار کشیده بودم تا کسی به آنجا قدم نگذارد . تا چیزی یا کسی خیال نازک مرا مشوش نکند .
خسته از کار خانه سر میز آشپزخانه نشسته بودم . صبح خورشت قیمهام سوخت . مجبور شدم برای بار دوم غذا را بار بگذارم و آنقدر دور و برش بپلکم و تقلا کنم تا دوباره نسوزد . توی این مدت برای چندمین بار بود که غذا را میسوزاندم . رختهای شسته را هنوز از ماشین بیرون نیاورده بودم . رختهای خشکِ شسته شده چند روز بود که پایین تختم کوت مانده بودند . به هیچکدام دست نزدم . وقت مال من بود . در فنجانم چای ریختم و به سه ماه رابطهی دلنشینمان فکر کردم . اواخر پاییز بود . شیشهی دری که به بالکن باز میشد کثیف بود . اما هنوز میشد از میان شیشه، درخت توی حیاط را دید . همینطور تلاش آخرین برگهای طلایی را که در برابر باد تاب میآوردند و التماسکنان میخواستند هنوز به درخت آویزان بمانند . چقدر زندگی زیبا بود . چه درخت قشنگی! درختی را که من حتی در بهار آن را زشت دیده بودم . آرامشی سبک توی بدنم رها شده بود . به بازیگوشیهای زندگیام فکر میکردم . به شتابش . به دستپاچگیهای بیموردش . به گسستها و به پیوندهایش . بهمن از سر کار به خانه آمد . صدای قدمهایش را پشت سرم میشنیدم . اما من هنوز توی خیال خودم غلت میخوردم . وقتی بهمن کنارم ایستاد و سلام کرد، من هنوز مثل وزغ به بیرون خیره مانده بودم و تمام لحظههای زندگیام توی هوا پخش و پرا بودند . سرم را توی دستهایش گرفت و به صورتش چسباند . با موهایم بازی کرد . بعد شانهام را آرام مالش داد . از روی صندلی بلندم کرد . در آغوشم گرفت و مرا به سینهاش فشار داد . دستش را زیر چانهام زد و سرم را بالا نگه داشت . بعد در حالیکه هر دو دستم را محکم گرفته بود، توی چشمهایم زل زد و آرام صدایم کرد : " آذر ! آذر ! "
سرم را بالاتر گرفتم و توی چشمهایش نگاه کردم . بعد از چند ماه دوباره میدیدمش . به سبیلش خیره شدم که انگار کمپشت شده بود و به چهرهاش که سفیدتر از همیشه به نظر میآمد . تبخال چند روزه و کبره بستهی گوشهی لبش را تازه میدیدم . نگاهم را از بهمن گرفتم و سراندم روی دستهایم که میخواستند رها باشند . |
|