لذت‌های پنهانی

زهره رحمانیان
mahnaz_ghaz@yahoo.de

من عاشق شده بودم . این را خوب می‌دانستم . فقط جای مامان خالی بود و هشدارهای مداومش . و آن انگشت بلند اشاره‌اش که توی هوا با ریتمی خاص تکان دهد و بگوید که موهایم را پریشان نکنم . که وقتی موهایم را می‌بافم زیباتر از همیشه می‌شوم . که خط چشم ملاحت چشمانم را خراب می‌کند .

من عاشق شده بودم . معلوم بود . جلوی آینه می‌ایستادم و به چهره‌ام زل می‌زدم . انگار خودم را تازه می‌شناختم . چرا فکر کرده بودم که پیر و خسته‌ام ؟ چرا خال گوشه‌ی چشمم را مثل زگیل دیده بودم ؟ خال به این زیبایی ! قهوه‌ای تیره روی پوستی مهتابی . چین گوشه‌ی لبم هم هنوز آن‌قدر عمیق نشده‌ که توی ذوقم بزند . گودرون که چند روز بعد از تولد پنجاه سالگی‌اش عاشق شد، غبغب نیم‌کیلویی‌اش مثل دنبه آویزان بود . گودرون ؟ این‌بار که دیدمش یادم باشد دوباره غبغبش را نگاه کنم . نیم کیلو بود ؟ نه . راستی مثل دنبه بود ؟

من عاشق شده بودم . درست بود . گاهی خودم را با لب‌خندی بی‌موقع غافل‌گیر می‌کردم . خانم کارمند اداره‌ی کار وقتی رویش را به من کرد و با احتیاط گفت که این‌بار هم نمی‌تواند به من کاری را معرفی کند ، از آرامش غیرمنتظره‌ی من جا خورد . با همان لبخند گفتم که تقصیر شما نیست، خانم شاتس . گناهکار اصلی دم و دستگاه اقتصاد جهانی ست . پسرم وقتی از مدرسه برگشت و گفت که دیکته‌اش را چهار نوشته ، از پاسخ منطقی من یکه خورد . گفتم که از یک تا شش مخصوص دانش‌آموز است . نمره‌ات بد نیست ، پسرم . دوباره دستم را تکان داد و بلند گفت که چهار گرفته است ، چهار .

من عاشق شده بودم . همه جا آن مرد چهل و‌ ‌شش ساله را می‌دیدم . هر جا می‌رفتم با من بود . در من بود . وای ! حالا چه کار کنم ؟ چطور آن‌را از همسرم پنهان کنم ؟ پسرم را چه کار کنم ؟ حالا چه وقت عاشق شدن بود ؟! عشق در دهه‌ی چهل . در میانسالگی . مسخره نیست ؟ همه چیز در من با تآخیری چند ساله شروع می‌شود . درست وقتی چندتا از دوستانم تصمیم گرفتند سیگار را برای همیشه کنار بگذارند ، هوس پک‌زدن به سیگار مدتی بود مرا عجیب کلافه کرده بود . اما از آنجا که تزهای ضد سیگار را بلغور کرده بودم ، خجالت می‌کشیدم . با این‌حال روزی با پاکت سیگاری که در کیفم مخفی کرده بودم به خانه آمدم . همسر و پسرم را با هزار کلک وادار کردم تا خانه را ترک کنند. صدای بسته شدن در را که شنیدم پریدم توی بالکن و سیگار کشیدم . یا وقتی دوستم ناهید مدتی بود کفش طبی و مخصوص خریده بود تا بتواند راحت‌تر راه برود ، من تازه داشتم به کفش پاشنه‌بلندی که دو هفته پیش خریده بودم ، عادت می‌کردم .
همه چیز از یک ایمایل شروع شد .

سلام آذر جان . با روزگار چطوری ؟ بالاخره مقاومت تو هم شکسته شد و به اینترنت وصل شدی‌. مثل اینکه نمی‌خواستی آدرس ایمایلت را به من بدهی ؟ اما من زرنگی کردم و آن را از فاطی گرفتم . تا به من گفت که با تو ارتباط اینترنتی دارد، به او گفتم که تو آدرست را به من داده‌ای و من متاسفانه آن‌را گم کرده‌ام . به من فحش نده . خواهی فهمید که حقه‌باز نیستم . بدون مقدمه‌ بگویم که در من یک حس نسبت به تو هست . نوعی حس که از یک دوستی معمولی قوی‌تر است . سال‌هاست دارم آن را با خودم می‌کشم . به خیال من هم حق بده که گاهی بپرد . و گاهی روی شاخه‌ای بنشیند . بارها خواسته‌ام به شکلی به تو حالی کنم . اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم . چرا نشد . دلم می‌خواهد که این نامه‌ی کوتاه آغازی باشد برای یک دوستی خیلی عمیق بین من و تو . منتظر پاسخت می‌مانم. راستی بهمن چطوره ؟ ساسان را ببوس . صد بوسه برای تو .

ایمایل را که خواندم، اول دستپاچه شدم . بعد دلم لرزید . بعد هم خیره ماندم به صفحه‌ی کامپیوتر و نگاهم گم شد میان جملاتی که ناگهان محو می‌شدند . یا باد می‌کردند و برجسته می‌شدند و توی صورتم می‌خوردند. همه چیز انگار یک خیال آشفته بود . مثل لحظه‌ای بود غیرواقعی . دور بود و فرار . نزدیک بود و غیرقابل باور .

پیچش نفسی سنگین را توی سینه‌ام حس ‌کردم . دلهره‌ای ناآشنا از سینه ام بالا ‌آمد و به شقیقه‌هایم ‌کوبید . دوباره نامه را خواندم . در آن نوعی مهربانی ناشناس بود هم‌راه با دردی سبک .
منصور را می‌شناختم . از دوستان بهمن بود . هر دو در ایران مدیریت صنعتی را خوانده بودند . سال آخر دانشگاه بود که با هم کار سیاسی را شروع کردند . بعد از انقلاب ما توانستیم فقط پنج سال آن بحبوحه‌ی هراس‌انگیز سیاسی را تاب بیاوریم . منصور چیزی نزدیک به بیست سال در ایران ماند . تا وقتی که به قول خودش اوضاع آن‌قدر بی‌ربط و بی‌هنجار شد که زندگی دیگر چیزی نبود جز نکبتی سمج و چسبناک . این حرف را دقیقه ی اولی که به خانه‌ی ما رسید ، زد . من که داشتم به افتخار ورودش شیشه‌ی شراب را باز می‌کردم، سرم را بالا کردم . ساکت نگاهش کردم و گفتم :
"‌ نکبتی سمج و چسبناک‌! عجب تشبیه زیبایی‌ست از آن فضای زشت و بی‌ریخت! "
و او به چهره‌ام لبخند زد :
" فضای بی‌ریخت . فضا واقعا بی‌ریخت است . "
دو سه روز بعد منصور تقاضای پناهندگی داد و به هایمی در جنوب منتقل شد . ارتباط ما هم محدود شد به تلفن گاه به گاهی بهمن به او . کار اقامت و این حرفها که رو به راه شد به برلین رفت . همان موقع به من تلفن کرد . آدرسش را داد و اصرار کرد که به او سر بزنیم . صدایش گرم بود و پر جوش . اما من نتوانستم او را آن‌طور که باید، بپذیرم . جنینی هفت هفته توی بدنم جاخوش کرده بود و من آشفته و در هم در تکاپوی سقط آن بودم . توی این فاصله دو سه بار او به هانوفر آمد و یک بار هم ما به برلین رفتیم . بهمن زیاد دنبال رابطه‌ی سفت و سخت با او نبود . می‌گفت که چهل و چندی از عمر نحسش می‌گذرد اما هنوز نتوانسته برای خودش یک زندگی با ثبات رو به راه کند . فقط بلد است لنگش را دراز کند، با موهای سینه‌ و گردنش بازی کند و دو ساعت در مورد حرفی پوچ سفسطه‌ی پشمی ببافد .
صدای بهمن که توی راهرو پیچید، کامپیوتر را خاموش کردم . قرار بود به شهر برویم ، حراج لباس را نگاه کنیم، گشتی بزنیم و ساسان را مثل همیشه به مک دونالد ببریم و بعد هم به خانه برگردیم .
توی راه و فروشگاه تمام تلاشم این بود تا حالتم را طبیعی‌ جلوه دهم . اما باز چند بار بهمن سرزنشم کرد . یک بار که واقعا نصف جان شدم . انگار که مرا حین ارتکاب جرمی سنگین دستگیر کرده باشد . دستش را روی شانه‌ام زد و با تمسخر گفت :
" با هر کس که هستی سلام مرا بهش برسان . "
زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
" اذیت نکن ، بی‌نمک . فضول بی‌مزه . ‌"
بهمن بسیار باهوش است . نگاه و دقتش مرا تسخیر می‌کنند . کم پیش آمده موفق شوم واقعه‌ای را برایش تا به آخر تعریف کنم . فورا می‌پرد میان تعریف‌های من . تمام لابدها ، شایدها و حتماهای ماجرا را پشت سر هم می‌شمارد . می‌خواهد هر طور شده پایان ماجرا را خودش حدس بزند .
شاخک‌هایش آن‌قدر قوی و حساسند که می‌توانند پنهان‌ترین خیال مرا بو بکشند . تا چندی پیش به هوش سرشارش می‌بالیدم و گاهی تیزی‌ خارق‌العاده‌اش را هوس‌انگیز می‌دیدم .
از شهر به خانه برگشتیم . تا شب ناآرام و بلاتکلیف توی اتاق‌ها چرخیدم . جمع و جور کردم . بی‌آن‌که بدانم چه چیزی را جمع و کدام ناجور را جور می‌کنم . وقت خواب ساسان که رسید ، کنار تختش نشستم و برایش قصه‌ای بی سر و ته گفتم . اما بیشتر عصبانی‌اش کردم تا برای خواب آماده‌اش کنم .
بهمن رفت که به دوستش سر بزند و به قول خودش لبی تر کند . ساسان هم بالاخره بعد از غرزدنهای معمولش به خواب رفت .
به اتاق آمدم و رو‌ به‌روی کامپیوتر نشستم . ایمایل صبح را با ترسی کودکانه باز کردم و نامه را برای چندمین بار خواندم . حالا مانده بودم جوابش را بدهم یا نه . اصلا چه شکلی جوابش بدهم . کجای این نامه مرا به این باور می‌رساند که او شاید به من دل‌باخته باشد ؟ کدام جمله مرا بیش از اندازه زیر و رو کرده بود ؟ چشمم به آخر نامه افتاد و به صد بوسه‌ای که روی صفحه‌ی کامپیوتر می لغزیدند و وسوسه‌ام می‌کردند . سرانجام پس از نیم ساعت کلنجار با ذهن پراکنده‌ام نوشتم :
منصور جان سلام
( ناگهان صدای امروز صبح بهمن توی گوشم پیچید که گفته بود سلام مرا هم بهش برسان . )
من هم اتفاقا گاهی به یادتم . بالاخره هر طور باشد ما زمانی دراز است که هم‌دیگر را می شناسیم . این‌جا غربت است و دست و بالهامان بسته . آدم مجبور می‌شود رابطه‌ها را نگه دارد . با هم بماند تا کمتر اذیت شود . من هم خوشحال می‌شوم از این‌که دوستی‌مان را عمق ببخشیم . بهمن هم خوب است و سلامت را می‌رساند . ساسان امسال کلاس سوم است و کماکان مشغول شیطنت و این حرفهاست . وقت کردی به ما سر بزن . قربانت آذر .
کلیک کردم و نامه را فرستادم .
باز که نامه‌اش را خواندم و بوسه‌ها که قلقلکم دادند، از جواب محتاطانه‌ای که داده بودم ، دلم سوخت . کامپیوتر را خاموش کردم . بهمن که برگشت من مشغول خواندن رمان بودم . به من و به رمان نگاهی کرد و بی‌آن‌که کلامی بگوید مرا بوسید و به رختخواب رفت . گیج بود و نیمه مست .

ساعت‌های زیادی را در تخت پنهانی غصه خوردم و یواشکی ذوق کردم . سرشار بودم . خاطراتی را که از منصور مانده بودند ، آرام آرام از ته ذهنم بیرون کشیدم . بازشان کردم . لمس و تجزیه‌شان کردم. اتاق از سایه‌ی منصور پر بود . از روی پرده موج برمی‌داشت و روی لحاف جمع می‌شد . توی قفسه‌های کتاب وول می‌خورد . روی پوستم می‌نشست و روی پلک‌هایم که داشتند بسته می‌شدند.

ساعت شش بهمن خودش را برای رفتن به سر کار آماده می‌کرد. منتظر ماندم تا در را ببندد . همین‌که مطمئن شدم پله‌ها را پایین رفت ، از تخت بیرون پریدم و جلوی کامپیوتر نشستم . منصور ده دقیقه بعد از فرستادن ایمایلم، جواب مرا نوشته بود . از خونسردی من گله کرده بود . بی‌آن‌که از محبتش کاسته شود . واژه‌هایش نرم بودند و سبک . لطیف بودند و آرام . مهربان بودند و نوازش‌گر. بی‌هیچ زحمتی از منفذهای پوستم می‌گذشتند و مرا غرق می‌‌کردند توی دریایی زلال ، گرم و امن .


دومین ، سومین و چندمین ایمایلها رد و بدل شدند . برنامه‌ی صبحگاهی من این شده بود تا همین‌که بهمن پایش را از در بیرون می‌گذارد دستپاچه خودم را برسانم جلوی کامپیوتر. با هیجان آن جعبه‌ی جادویی را باز کنم و بگذارم عطر هزاران مهرگیاه مرا مست کند . توی یکی از همین صبح‌ها بهمن از خانه که بیرون رفت بلافاصله برگشت . گویا چیزی را فراموش کرده بود . وقتی مرا پای کامپیوتر غافل‌گیر کرد پاک مات ماند . سرزنشم نکرد . اما برایم بس بود که بگوید:
"همین الان که توی تخت بد جوری نفس خواب می‌زدی ، عزیزم . "
تمام اعصابم به هم ریخت . فهمیدم که باید حساب‌شده کارم را به پیش ببرم .

نوعی گیجی بی‌سابقه مرا در خودش گرفته بود . بی‌قرار بودم . دیگر از برنامه‌ی روزانه و کلیشه‌ای من خبری نبود . وقتم را طوری تنظیم کرده بودم تا بتوانم ساعت‌های مطمئن و بی‌دردسری را به پاسخ‌گویی و درددل با منصور بگذرانم . تمام روز واژه‌ها را مزه‌مزه می‌کردم . درونم داغ می‌شد و شلوغ . تنم پر می‌شد از جنبش کلامش . لبریز می‌شد از تشبیه‌های زیبایی که معلوم نبود تا آن روز در کدام قسمت از ذهنم پناه گرفته بودند .

منصور زیباترین شعرش را به من هدیه می‌کرد . همین‌طور سالم‌ترین شراب‌ها و زیباترین مستی‌ها را . مرا تا صبح پای خوشرنگ‌ترین آتش‌ها می‌نشاند و برایم عریان‌ترین قصیده را می‌خواند . من پیاله‌ای از شبنم صبح پاییزی را به او می‌بخشیدم . زیباترین رنگ‌های پاییز را نثارش می‌کردم و تکه‌ی کوچک آبی آسمان را به او می‌دادم که در زمینه‌ی خاکستری زمستان می‌درخشید . آفتاب را پیشکشش می‌کردم و قشنگ‌ترین تمثیل‌ها را به پایش می‌ریختم . او احساس مرا تحسین می‌کرد و من روح پرتلاطمش را نوازش می‌کردم . هر دو رها شده بودیم توی دنیایی بی‌گزند و بی‌ملال . دنیایی پر عطوفت و بی‌دغدغه . توی دنیایی که بسیار متفاوت بود از دنیای چند هفته پیشمان . هر دو توی جنونی از جوانی که می‌دانستیم با چهل سالگی سر سازش نداشت غوطه می‌خوردیم .
از من سرحال‌تر و آرام‌تر پسرم بود . کار دل‌خواهش را می‌کرد . به نظر می‌آمد که از این مادر جدید بسیار راضی است . آن‌قدر پافشاری نمی‌کردم که کلاس گیتار برود . برای چند دقیقه دیر برگشتنش از بیرون به خانه سین جیمش نمی‌کردم . برای خوردن یک شکلات یا یک لیوان کولای اضافه مجبور نبود التماسم کند . خودم را هلاک نمی‌کردم تا پوشه‌های درسی‌اش را مرتب کند یا یک ربع به نه باید توی تختش باشد و آماده برای خواب . به بهمن غر نمی‌زدم که چرا به جای هلو سیب خریده است و به جای یک بسته نان دو بسته خریده است . یا چرا تاریخ مصرف شیر را نگاه نکرده است .
خشونت و فریادهای گذشته جایش را داده بود به نوعی آسودگی خیال . به نوعی خوشی خواب‌آور . حاضر نبودم آن آرامش خاطر را به هم بزنم . می‌خواستم زمان مال خودم باشد . دورش را حصار کشیده بودم تا کسی به آن‌جا قدم نگذارد . تا چیزی یا کسی خیال نازک مرا مشوش نکند .

خسته از کار خانه سر میز آشپزخانه نشسته‌ بودم . صبح خورشت قیمه‌ام سوخت . مجبور شدم برای بار دوم غذا را بار بگذارم و آن‌قدر دور و برش بپلکم و تقلا کنم تا دوباره نسوزد . توی این مدت برای چندمین بار بود که غذا را می‌سوزاندم . رخت‌های شسته را هنوز از ماشین بیرون نیاورده‌ بودم . رخت‌های خشکِ شسته شده چند روز بود که پایین تختم کوت مانده‌ بودند . به هیچ‌کدام دست نزدم . وقت مال من بود . در فنجانم چای ریختم و به سه ماه رابطه‌ی دلنشینمان فکر کردم .
اواخر پاییز بود . شیشه‌ی دری که به بالکن باز می‌‌شد کثیف بود . اما هنوز می‌شد از میان شیشه‌، درخت توی حیاط را دید . همین‌طور تلاش آخرین برگ‌های طلایی را که در برابر باد تاب می‌آوردند و التماس‌کنان می‌خواستند هنوز به درخت آویزان بمانند . چقدر زندگی زیبا بود . چه درخت قشنگی! درختی را که من حتی در بهار آن را زشت دیده بودم . آرامشی سبک توی بدنم رها شده بود . به بازیگوشی‌های زندگی‌ام فکر می‌کردم . به شتابش . به دستپاچگی‌‌های بی‌موردش . به گسست‌ها و به پیوندهایش .
بهمن از سر کار به خانه آمد . صدای قدم‌هایش را پشت سرم می‌شنیدم . اما من هنوز توی خیال خودم غلت می‌خوردم . وقتی بهمن کنارم ‌ایستاد و سلام کرد، من هنوز مثل وزغ به بیرون خیره مانده‌ بودم و تمام لحظه‌های زندگی‌ام توی هوا پخش و پرا بودند . سرم را توی دست‌هایش گرفت و به صورتش ‌چسباند . با موهایم بازی ‌کرد . بعد شانه‌ام را آرام مالش داد .‌ از روی صندلی بلندم ‌کرد . در آغوشم ‌گرفت و مرا به سینه‌اش فشار داد . دستش را زیر چانه‌ام زد و سرم را بالا نگه داشت . بعد در حالی‌که هر دو دستم را محکم گرفته‌ بود، توی چشم‌هایم زل زد و آرام صدایم کرد :
" آذر ! آذر ! "

سرم را بالاتر گرفتم و توی چشم‌هایش نگاه ‌کردم . بعد از چند ماه دوباره می‌دیدمش . به سبیلش خیره شدم که انگار کم‌پشت‌ شده بود و به چهره‌اش که سفیدتر از همیشه به نظر می‌آمد . تب‌خال چند روزه‌‌ و کبره بسته‌ی گوشه‌ی لبش را تازه می‌دیدم . نگاهم را از بهمن گرفتم و سراندم روی دستهایم که می‌خواستند رها باشند .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32334< 49


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي